باد قاصدک را هر جا دوست داشت؛ می برد. به دشت و صحرا، گاهی روی صخره ای سخت، کنار رودخانه ای یا حتی درون آن، در آغوش گلی یا زیر برگی.
گل همیشه فکر می کرد قاصدک باید جادویی را بداند. جادویی که می تواند اسیر باد نباشد و به او غبطه می خورد.
و سرانجام روزی گل رازش را به او گفت که "اگر تو هم مثل من از ساقه و ریشه ات جدا نمی شدی؛ حالا هر جا خودت می خواستی می رفتی؛ نه هر جا که باد می خواست."